حرف نابودی شبدرهاست

دیگر اینک باید که خامش ماند

چشم را باید ببندی تا نبینی هیچ.


دیگر اینک حرف آب و چشم و شستن 
حرف بیهودست.

حرف نابودی شبدرهاست.

های سهراب این دمت را دام پندارند.

جور دیگر دیدنت را دام پندارند

شستن چشم دل اینک حرف شیطانهاست 
در دم این مردمان مرد.

های 
ای نامردمان

ای جوانمردان نمای ناجوانمرد ای سواران

نیک می دانم شما نی مردمان 
مردان نامردید.
بلکه مردانید آهن خورد و پیکر سرد.
اینجا کس نمی خواهد بیاندیشد که آیا خوار خاکستر
خوار بی یاور
آن همیشه بی سر و همسر
آیا می شود عاشق شود آنی؟
آیا همچنانکه لاله ی عاشق 
دلی دارد به داغ خون سهراب و سیاوشها و یا معشوقه ای والا
همان سان می شود
خواری
به دستی آشنا باشد؟
آیا می شود یک خار بی چهره
بی رویی نکو 
بی گنج و بی بنده
بی خداوند خرد 
با پوستینی کهنه و ژنده......

با همان طالع 
همان رویای پاینده
اندرون سینه اش با دل بیافگارد

که یکی را دوست می دارم؟

یا یکی را خانه ای در دل برایم جای امن و راحت و سهل است؟

 

 

پسرک خواب آلود

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

 صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد


 سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم 

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد


لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

 نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس

 هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد


 به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم

 نمای ناب تماشای تو نموده نشد


 یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم

 كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد


 چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان

 غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟


 همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت

كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد


 غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر

 به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

منزوی