وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سارِ پشت پنجره جایم عوض شود


هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


الهام دیداریان

 این وصله ها به ماه نمی چسبد


آنســــوتر از تمــــــامی قـول و قـرار ها

پاییـز را قــــدم زده ام بـی تو بــــــــارها

پاییز کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـــــته

هــی برگ برگ می تکد از شاخسـارها

امروز جمــــعه، چنــــدم آذر، خیـــال کن

داری قـــــرار بــا من دل بیقــــرار...هـا

یک تخت، تخت ساده چوب، من و  تو و...

گنجشــــک هـــای جاده چالوس، سارها

یک باغ در تصــرف شـــــــــوم کلاغ ها

یک کـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها

قلیــان و چـای، طعـــم غزل بر لبـان من

چشــم تو،  شـــاه بیت همه شـاهکــارها

من جنـگلم، به مخمل خورشید متهـم

سر می کشـــــند از در و دیوار، دار ها

من زنـــده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین

سر می رســند از همـه جا لاشخــوارها

یلدا ترین شب از شب گیـســـوی باغ را

می زخمم از چکـــــاچک خـون انــارها

بگذار عاشـــقـانه بمیـــــــــرم به پـای تو

گردن بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....

ای گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!

گــم کـــرده ایم رد تو را در غبـــــــارها

یک شـب بیا تو با چمــدانی پر از سلام

در ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها

بـاز آن نگــــــاه مخمــــــلی نخ نمــای را

چون گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها

ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها

ما بد قواره هــــا، یله هـــا، بـد بیـــار ها

***

امروز جمعه،  چنـــــــــدم آذر، خیال کن

هـــــی چکه چکه می چکم از انتظــارها

تو می رسـی و هلهله  برپاست خوب من

دســـــتی تکـــــــان بده به سرور چنارها

این کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته

هی برگ برگ می تکد از شــــــاخسارها

این بیت ، سمتِ مبهمِ بارانِ دیرگاه

این کوچه را قـــــدم زده ام بی تو بارها


محمد حسین بهرامیان

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

 یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار که دندان زده غم شود ای دوست

 این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

نه من نه تو

عاشق که.........نیستیم خدا را نه من نه تو

یا عشق هست با من و تو یا نه من نه تو

تا دل نداده ایم به آب ونسیم وابر

راهی نمی بریم به دریا نه من نه تو

حتی در آستانه دریا بدون عشق

 هرگز نمی شویم شکوفا نه من نه تو

اینست راز زندگی ما که هرچه هست

نشکسته ایم عهد وفا را نه من نه تو

آری حقیقتی است که ما بی امید هم

شب را نمیبریم به فردا نه من نه تو

از من جدا مشو ، به خدا عشق اگر نبود

نه درد ورنج بود، نه دنیا، نه من، نه تو..........

 

 

 


این شعر زیبا رو رفیق روزها و لحظه های تا همیشه ی همیشه خوب حامد راحت واسم خوند

همیشه سرفراز باشی پیر مراد.

در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

ببخشید یه مدت نبودم فقط همین.



بلیت ماندن است مانده روی دست­های من

در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر

"سلام نسخه" را ببر ببین دوا نمی‌دهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمی‌دهد؟

 چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زایرانت از مقابلش؟

چقدر بادهای دوری­ات مچاله‌اش کنند؟
و دوستان به روزهای خوش حواله‌اش کنند؟

...

مرا طلای گنبد تو بی­قرار می‌کند
کسی مرا به دوش ابرها سوار می‌کند

خیال می‌کند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار می‌کند

...

به بادهای آشنای شرق بوسه می‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار می‌کند

به این امید، ضامن رؤوف، تا ببیندت
هی آهوان بچه‌دار را شکار می‌کند

هزارتا غروب در مسیر ایستاده‌ام
به هر که آمده به پای­بوس نامه داده‌ام

 من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر؟
که بعد سال­ها نخوانده‌ای مرا به این سفر

قطارهای عازم شمال شرق می‌روند
دقیقه‌های بی تو مثل باد و برق می‌روند

کسی بلیط رفتنی به دست من نمی‌دهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمی‌دهد

بلیت ماندن است مانده روی دست­های من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟

                                                مهدی فرجی