دیگر اینک باید که خامش ماند

چشم را باید ببندی تا نبینی هیچ.


دیگر اینک حرف آب و چشم و شستن 
حرف بیهودست.

حرف نابودی شبدرهاست.

های سهراب این دمت را دام پندارند.

جور دیگر دیدنت را دام پندارند

شستن چشم دل اینک حرف شیطانهاست 
در دم این مردمان مرد.

های 
ای نامردمان

ای جوانمردان نمای ناجوانمرد ای سواران

نیک می دانم شما نی مردمان 
مردان نامردید.
بلکه مردانید آهن خورد و پیکر سرد.
اینجا کس نمی خواهد بیاندیشد که آیا خوار خاکستر
خوار بی یاور
آن همیشه بی سر و همسر
آیا می شود عاشق شود آنی؟
آیا همچنانکه لاله ی عاشق 
دلی دارد به داغ خون سهراب و سیاوشها و یا معشوقه ای والا
همان سان می شود
خواری
به دستی آشنا باشد؟
آیا می شود یک خار بی چهره
بی رویی نکو 
بی گنج و بی بنده
بی خداوند خرد 
با پوستینی کهنه و ژنده......

با همان طالع 
همان رویای پاینده
اندرون سینه اش با دل بیافگارد

که یکی را دوست می دارم؟

یا یکی را خانه ای در دل برایم جای امن و راحت و سهل است؟

 

 

پسرک خواب آلود