صبر کن آشنای دیروزی، 
بنگر عاشقت حقیر شدست
بنگر جنگل محبت او ،
همه ی حاصلش کویر شدست
صبر کن زخمی خیانت عشق
همه ی عشق ها دروغی نیست
بنگر کین عقاب شهپر باد، 
در کمند دلت اسیر شدست
منم آن زاهدی که عاشق شد
وتمام جهان بر او خندید
تو بخند آشنای عهد قدیم
دلم از زندگیم سیر شدست
شاید امروز وقت نقاشیست، 
موسم جان گرفتن اوهام
در خیالم برقص، پای بکوب، 
طفل عشقم بهانه گیر شدست
منم و عاشقی و نقاشی، 
بیش از اینم که آرزویی نیست
طلب بوسه ای و آغوشی، 
هوس باطلی که پیر شدست
منم آن سربلند مغرور حکمفرمای آسمان و زمین
شاه مستغنی غرور دلم، 
پیش پای دلت فقیر شدست
دست کوتاه و طرف دامن تو، 
دل بیتاب و حرمت تن تو
و بلندای قصه ی عشقی 
که فسانست و ناگزیر شدست.
 
محمد ابراهیم عروی